دکتر نامه

روزنوشت های یک پزشک گمنام

یازده

یه ضرب المثلی هست بین ماها که میگیم: اون دردی که تو رو نکُشه قوی ترت میکنه.

اجازه میخوام ازتون که در این باب مخالف باشم. به نظر من اون دردی که نتونسته تو رو بکُشه درسته که نکشتت ولی مطمئنا بهت آسیب زده، پیرت کرده، شکسته ات کرده و روحت رو زخمی که کرده. همه چی که مردن نیست بالام جان!

مگر ماها بعد از رنج بسیار کشیدن سر یک مصیبت، دیگه میتونیم همون آدم قبل بشیم؟ 

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

دَه

اگه یه روزی کته من به صورت قالبی از تو قابلمه در آد، اون روز مسلما عیدِ منه!

واللا به خدا :|

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دکتر ..

نُه

یادمه ۹ سال پیش که اولین وبلاگم رو باز کردم اولش برام کامنت های تبلیغاتی فقط میومد بعد من هم که نمیدونستم قضیه چیه ، هی میرفتم تو این سایتای تبلیغاتی میچرخیدم که ببینم چرا صاحب این پیج برا من کامنت گذاشته! آنقدر تباه بودیم اون موقع :))

حالا الان بیان طوریه که حتی پیام تبلیغاتی هم برا آدم نمیاد! 

یک هشتگ هم میخوام بزنم تحت عنوان #روزگار_بدی_است_نازنین :))

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دکتر ..

هشت

رسیدیم به نیمه ماه مبارک. امسال ماه رمضون عجیبی رو تجربه کردم. راستش رو بخواین اصلا بهم سخت نگذشت روزه داری ولی انگار بعد از ۱۴ روز هنوز حال و هوای ماه رمضون ندارم.

دلم بدجوری واسه خونمون* تنگ شده. واسه اینکه افطار‌ها از نیم ساعت به اذون مامان سفره رو بندازه و من بشینم پای سفره شربت خاکشیر توی پارچ رو هی هم بزنم و هی هم بزنم . انگار کن مهم ترین کار دنیا تو نزدیکی اذون هم زدن شربت خاکشیر زعفرون باشه با اون نبات کوچولوهای ته پارچ که شیلینگ شیلینگ صدا میدن.

دلم واسه سحرها تنگ شده که بابا هی صدا کن و هی صدا کن منم خواب و بیدار بگم میاااااام دیگه. بعد که برم سر سفره بابا اون عباشو پوشیده باشه (بابا یک عبا داره فقط و اونم فقط سحرهای ماه رمضون میپوشه) و کنار سفره نشسته باشه و غر بزنه دیگه اون چای خورده نمیشه سرد شده. منم جواب بدم ولش کنین نمیخورم بعدشم بهونه بگیرم که کدوم آدم عاقلی ساعت ۳ و۴ صبح برنج و خورشت میخوره اخه! بعد مامان از تو آشپزخونه داد بزنه چایی رو دوباره بریز بخور کلیه هات از کار میفته ( مامان روزی ده بار یادآوری میکنه که کلیه هات از کار میفته! البته بیشتر تهدیده تا یادآوری)...

چقد حرف زدم...

 

* همیشه وقتی مستر به خونه باباش اینا میگه خونمون من میگم : خونه ما اینجاست اونجا خونه تون نیست خونه بابات ایناست! ولی همیشه خودم به خونه بابام میگم خونمون! بعد هم که اون شاکی میشه که چرا خودت میگی جواب میدم من دخترم. فرق میکنم. :)) خیلی هم بی منطق!

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
دکتر ..

هفت

این روزا اوضاع جوریه که یک بچه ی ۱۸ ساله در طی دو هفته توی بورس درآمدش از یک سال فوق تخصص بهترین رشته ها بیشتره. 

البته خیالی نیست فقط مراقبت کنید بورس به بلای دوم بعد از کرونا تبدیل نشه.

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دکتر ..

شش

زلزله دیشب تهران هرچی که نداشت برای من یک آگاهی رو به همراه آورد . این که تو زندگی خیلی ادای شجاعت و زندگی به بند کفشم هم نیست، در نیارم! بپذیرم که بسیار آسیب پذیر هستم در مورد مرگ های ناگهانی و بسیار طرفدار همین زندگی گاهی اوقات خسته کننده.

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

پنج

همکارِ مستر تازه نوه دار شده. زنگ زده بهش میگه میشه خانمت با دخترم صحبت کنه ؟ بچه یه مشکلی داره می‌خواد از خانمت بپرسه.

گوشی رو گرفتم و بعد از خوش و بش با آدمی که اصلا نمیشناسمش ( البته برا من عادی شده) میگم در خدمتم. میگه بچه ام همش خوابه بیدار نمیشه شیر بخوره چیکار کنم؟ میگم بیدارش کن بهش شیر بده... بله همینقدر ما هیچ ما نگاه طور !

 

چشونه ملت واقعا؟

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

چهار

الان که دارم بعد از سالها دوباره تو فضای وبلاگ هاتون چرخ میزنم میبینم خیلی چیزها اینجا عوض شده. دیگه خبری از اون صندوق های نظراتی که ۳۰-۴۰ تا کامنت توش بود نیست. البته باید اعتراف کرد دیگه خبری از اون نوشته های جنجالی هم نیست. نوشته های تامل برانگیز گاها طنز و گاها عاشقانه...

به هر حال باید قبول کرد رسانه ی وبلاگ جای خودش رو به رقیبان خوش رنگ‌تر از خودش داده ولی این رو هم باید پذیرفت که برای امثال من که در وبلاگ نوشتن یاد گرفتیم هیچ جا فضای آزاد وبلاگ رو نداره.

تو یک وبلاگی خوندم که نوشته بود: دوباره مینویسم چون باید از نوشتن نترسید. یا همچین مضمونی... میخوام بگم من هم برای این برگشتم. مینویسم دوباره هرچند بد و هرچند خیلی پایینتر از قبل.

۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

سه

عرض کردم، من معتقدم تقدیر وجود داره.

مثلا روزها و شب های زیادی خودت رو وسط یک کوه کتاب‌ ِ زبون نفهم دفن کردی واسه یک امتحان لعنتی. یک امتحان خیلی خیلی خیلی لعنتی با رقبای لعنتی تر . بعد درست ۴ روز مونده به امتحان یک ویروس عجیب و غریب از یک شهری که تا چند ماه قبل اسمش رو نشنیده بودی از میلیون ها کیلومتر اونطرف تر سر‌وکله اش پیدا میشه و همه‌چی رو بهم میزنه .

امتحان تو کنسل میشه و هی دو ماه دو ماه عقب میفته و تو میمونی همون وسط. وسط همون کوه کتابِ زبون نفهم.

 

اگر این اسمش تقدیر نیست پس چیه؟

۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

دو

من اعتقاد دارم یک چیزی تو دنیا هست به اسم تقدیر.

نمیخوام سر داستان مفصل جبر و اختیار رو اینجا باز کنم. که خیلی ها نوشتند و خیلی ها هم خوندند. ولی میخوام بگم من از اون دسته آدمهایی هستم که مثل حضرت حافظ فکر میکنم. لابد میپرسین چه ربطی داره؟ عرض میکنم! اشعار حضرت حافظ رو که یک نگاه گذرا داشته باشی متوجه میشی که ایشون معتقد به جبر زمانه بودند بیشتر تا اختیار بشر. مثال واضحش هم همون بیت معروف هست که میفرماید : در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیم ایم / لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

بله خلاصه که من هم نظرم به نظر حضرت نزدیکه. بالاخره یک سری از مسائل از دست ما خارجه. حالا گیرم تعداد این مسائل خیلی بیشتر از تصور ما باشه...

۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..