تا دیروز هرموقع بحث بچهدار شدن بین من و مستر پیش میومد مستر شونه خالی میکرد. همیشه میگفت نه هنوز زوده و بچه میخوایم چیکار کنیم و حالا باشه چند ساله دیگه و اینا. من خیلی آدم بچه دوستی نیستم که بمیرم واسه بچه ولی خب کیه که واقعا دوست نداشته باشه مادر شه؟ همیشه من به مستر اصرار میکردم که بابا داریم پیر میشیم و دیر میشه و اینا.
دیروز تو گروه خانوادهی مستر ، مامانش یک فیلم گذاشته بود از یک بچه ی ۶-۷ ماهه که گذاشته بودنش تو هندونه! البته بهنظر من خیلی خاص نبود ولی مستر عاشقش شده. هر ۵ دقیقه یکبار فیلم رو پلی میکنه و هی با چشمهایی که برق میزنن قربون صدقه اش میره . منم از فرصت استفاده کردم و گفتم ببین بچه چقد نازه! بیا بچه بیاریم دیگه :))
اونم در کمال ناباوری گفت باشه اکی! :دی وای باورم نمیشد! اولش خیلی خوشحال شدم که بالاخره مخش رو زدم ولی بعدش که بهش فکر کردم و سبک سنگین کردم خیلی ترس برم داشت که کی میخواد اون بچه معصوم رو نگه داری کنه؟ من که سر کارم و شاید از هم جدا هم باشیم. چه گناهی کرده که من به این دنیا بیارمش و بعدش همش تو مهدکودک و پیش پرستار بزرگ شه؟ :|
خلاصه اینکه هرچی بیشتر به این مقوله فکر میکنم بیشتر جا میزنم و متوجه مسئولیت هاش میشم. الهی که خدا به همه زوجها وقتی واقعا صلاحشون هست و بچهشون عاقبت به خیر میشه و در بهترین وقت ممکن بچه بده :)