دکتر نامه

روزنوشت های یک پزشک گمنام

پنجاه و دو

اولین بخش اینترنیم بخش طب اورژانس بود که ما اورژانس تروما (امداد) باید بخشمون رو میگذروندیم. فروردین هم بود و یادمه دقیقا روز اول عید من کشیک بودم :)

کلا تو هفت سال پزشکی عمومی کسی به ما رگ‌گیری و تزریقات و اینجور چیزا یاد نداد. اگر زرنگ میبودی خودت باید میرفتی وردست پرستارا یاد میگرفتی. من تو آمپول زدن مشکل نداشتم به خاطر اینکه برای بیماری اون زمان آقای‌پدر آمپول بهش زیاد میزدم و از همون ترمای اول با روش آزمون یاد گرفتم. البته بابا هم واقعا مریض خوبی بود و همیشه تعریفم رو میکرد :)

ولی سرم زدن و رگ‌گیری قضیه‌اش فرق میکرد و به این راحتی ها نبود. تو دوران استاژری یک بار رفتیم تزریقات و به یک جوون بادی بیلدینگی سرم زدم ولی خب اون رگ‌هاش عالی بود و عملا کار شاقی نداشت. القصه یکی از شبهایی که اورژانس کشیک بودم به مسئول شیفت گفتم میشه مریض اومد بدین من آی‌وی بگیرم؟ اونم گفت اکی. بعد یه چند دقیقه یه دختر جوون با شوهرش اومد. از این سوسول‌ها که خیلی پروانه‌ای اند و اینا. مسئولشون گفت بیا برو بزن دکتر! منم حالا یه جورایی سست شدم دختره رو دیدما ولی خب نتونستم جاخالی بدم. گفتم باشه میرم ولی یکی رو باهام بفرستین. بلد نیستم من!

اونم نامردی نکرد و دانشجوشون رو فرستاد! یه پسر ترم ۴ پرستاری بود که خب مسلما از من بیشتر بلد بود ولی این‌کاره نبود. کلی هم به بنده خدا سفارش کرد که بالاسر مریض تابلو بازی درنمیاری! به خانم دکتر استرس نمیدی هی نمیگی اینطوری کن اونطوری کن و اینا. اونم بچه خوبی بود گفت چشم.

سرتون رو درد نیارم رفتیم بالا‌سر مریض. شوهرش هم واستاده بود بروبر ما رو نگاه میکرد. پسره به من گفت خانم دکتر شما زحمت بکشین بزنین بهتره، اینجاست رگش. منم حالا از همه جا بیخبر نه یک پنبه ای گذاشتم زیر آنژیوکت نه هیچی! زدم و خداروشکر رفت تو رگ ولی چه رفتنی! همین که سوزن رو کشیدم بیرون عین چی داشت خون میومد! حالا بلد نیستم این لامصب ببندم ، پنبه هم که نداشتیم! نمیخواستم هم که جلو شوهره به پسره بگم بیا اینو ببند! خودش باید میومد خب! اقا چنان خونی از دختره ریخت رو تخت و ملافه و لباسش و یک کثافت کاری راه افتاد که هرکی نمیدونست فک میکرد شالدون گذاشتم براش! :)) ( شالدون رو در رگ گردن میذارن برای دیالیز که موقت هم هست و باید جراح یا طب اورژانس بذاره)

شوهره هم بسیار بد بهمون نگاه میکرد :/

اخرش هم با نیش باز رفتم واسه مسئول شیفت تعریف کردم اونم پسره رو‌ دعواش کرد که تقصیر تو بوده! ولی خدایی خنگ بازی من بود پسره گناه داشت :دی

۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
دکتر ..

پنجاه و یک

انقدر تو این مدت همه در مورد اوضاع افتضاح اقتصادی نوشتن که دیگه واقعا تهوع دارم بخوام راجع بهش حرف بزنم ولی قسمت بد داستان جاییه که حرف نزدن ما قیمت دلار و سکه رو پایین نمیاره...

 

خدایی فیلم هندی انقدر مسخره نیست که وضع ما مسخره است. بعید میدونم غیر از مواقع جنگ و این داستانها در هیچ برهه زمانی کشور انقدر رو به افول رفته باشه.

آدم واقعا نمیدونه چی بگه. از یک طرف وضعیت کرونا که نمیدونیم تا یک ماه دیگه زنده هستیم یا نه از یک طرف هم وضعیت اقتصادی که نمیدونیم اگر زنده باشیم چیزی گیر میاریم بخوریم یا نه :|

میگن آخرالزمان همه به تنگ میان از وضعیت موجود. همه مضطر میشن و نمیدونن چیکار کنن. عمیقا و قلبا دوست دارم امام زمان ظهور کنه. احساس میکنم هیچ‌وقت تو این ۲۶ سال انقدر مضطر و کلافه نبودم... کاش خدا صدامون رو بشنوه، صدای خستگی هامون رو...

۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
دکتر ..

پنجاه

هیچ‌وقت فکرش رو نمیکردم که بعد از اینکه من پستی درمورد خودکشی با قرص برنج منتشر میکنم یکی از همکلاسی‌های دوران پزشکی عمومیم دقیقا با قرص برنج خودکشی کنه! اونم کجا؟ تو پاویون بیمارستان!

یک خودکشی منجر به مرگ!

دنیا جای عجیبیه. دنیا جای عجیب و کثیف و بی‌رحمیه.

خیلی مراقب روحتون باشین. زخمیش نکنید. اگر سایرین زخمیش کردن خودتون چاقو حراحی دستتون نگیرین بیفتین به جونش! مرهم شین برای زخم‌های روحتون...

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
دکتر ..

چهل و نه

این مدت تو توییتر و کلا فضای مجازی زیاد در مورد خودکشی صحبت شد. خصوصا در مورد قرص برنج. من هم دیدم بد نیست یک خاطره در زمینه‌ی قرص برنج اینجا بنویسم.

ولی قبل از گفتن اون خاطره تلخ بهتره یک توضیح مختصر راجع‌به قرص برنج بدم. قرص برنج یک قرصه که ساخته شده برای خراب نشدن برنج و جلوگیری از فاسد شدنش ولی به دلیل فرمول شیمیاییش به شدت خطرناکه به طوریکه اساتید مسمومیت اعتقاد دارند اگر تاریخ انقضای قرص رد نشده باشه یه جورایی غیرممکنه طرف نجات پیدا کنه. و البته درمان‌های توصیه شده هم تقریبا بی‌تاثیره. یادم میاد استاد خودمون میگفت در طی سالهای کاریم فقط یک مورد دیدم جون سالم به در برد اون هم به این خاطر بود که قرص رو در آب حل کرده بود و خورده بود و گویا گازهای سمیش خارج شده بوده.

بله. و اما یادمه یک بار اورژانس شیفت بودیم و یک پسر جوون رو آوردن با مسمومیت با قرص برنج. حالش تقریبا خوب بود و میگفت شوهر خواهرم با خواهرم دعواشون شده و من رفتم طرفداری خواهرم و شوهرش یک سیلی بهم زده. من هم خیلی فشار بهم اومده و رفتم قرص خوردم. تقریبا خودش نمیدونست چه غلطی کرده! ساعت از نصفه شب گذشته بود و پسره فکر میکرد قسر دررفته. ما هم البته دست به دعا بودیم که واقعا این مریض ما هم بشه یک معجزه. ولی خب متاسفانه چند دقیقه بعد از اینکه پسره گفت : خانم دکتر یعنی دیگه نمیمیرم؟ ورق برگشت . مانیتور قلبی مریض نشونه های بد رو نشون داد و در طی چند دقیقه مریض از دست رفت.

واقعا تاثر برانگیز بود...

خلاصه اینکه دوستان خودکشی هم میخواین بکنین همون ده تا آلپرازولام بهتره. یک شستشو میدن میره پی کارش:)) نه شوخی کردم. خدایی مسخره بازی درنیارین شاید زود کسی نبردتون بیمارستان و با همون آلپرازولام هم مردین. ولی انصافا با قرص برنج شوخی نکنین اصلا شوخی سرش نمیشه.

دیگه اگر واقعا قصدشو دارین یک سرنگ KCL وریدی بزنین در ثانیه برین اون دنیا! وقت پشیمونی هم نمیده :))

هرچی سعی میکنم آموزنده بشه نمیدونم چرا آخرش بدآموزی پیدا میکنه!

اقا خودکشی نکنین دیگه ! مرسی اَه !

۰۴ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
دکتر ..

هشدار خطر اسپویل و این قرتی بازی ها

خیلی بده که آدم پس از مدتها بشینه یک فیلم سینمایی ببینه اون هم فیلم «جان‌دار» باشه :|

یعنی چی آخه؟ چرا اینجوری تموم شد؟ :(( من چقد از اول فیلم این بچه جمال رو دوست داشتم :(( اصلا چرا باباهه زن دوم گرفته بود؟ :|
بعد اون یاسر چقدر بی شرف بود آخه؟ وا مگه میشه آدم آنقدر عوضی؟ :||

عصبی‌ام قشنگ یعنی ها ! بعد جالبه مردم اصلا عقل ندارن آخه زن حسابی تو زندگیت به طور کل رو هواست بعد با اون وضعیت میری خونه شوهر بعد فرتی حامله میشی؟؟ مگه داریم؟؟ :/ 

یعنی از وسطای فیلم قشنگ تخیلی شد بنظرم O_o 

 

بابا یکی بیاد به من بگه شهر هرت نیست زرتی آدم رو اعدام کنن :| واقعا بنظرم منطقی بود که قتل غیر عمد باشه خب! خدایی تقصیر جمال نبودها :(( صدای گریه حضار

۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۲:۱۰ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دکتر ..

چهل و هفت

کسی چمیدونه؟ شاید تو یک دنیای موازی من یک دختر ۲۶ ساله باشم تو یک کشور مرفه اروپایی که از ۱۸ سالگی از خانواده ام جدا شدم... از همون سن کار کردم و خونه زندگی مستقل تشکیل دادم و تو یک شهر دیگه زندگی میکنم. یک به قول خارجکی ها BF کول و خوشتیپ هم دارم که از قضا بسیار مُصره که سریع‌تر با من بره زیر یک سقف ولی من زیر بار نمیرم و هی بهونه میارم و کاملا حاجی‌مون رو سرکار گذاشتم :))

خوبیش اینه که تو اون دنیای موازی دیگه سیاوش نمیخونه : چشای مونده به راه / شب تنهایی ماه/یه دل بی‌سرپناه و منو خونه... ساعتای غرق‌خواب و این منِ بی‌تو خرابو یادت هرگز نمیمونه... نمیمونه...

۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
دکتر ..

چهل و شش

تا دیروز هرموقع بحث بچه‌دار شدن بین من و مستر پیش میومد مستر شونه خالی میکرد. همیشه میگفت نه هنوز زوده و بچه میخوایم چیکار کنیم و حالا باشه چند ساله دیگه و اینا. من خیلی آدم بچه دوستی نیستم که بمیرم واسه بچه ولی خب کیه که واقعا دوست نداشته باشه مادر شه؟ همیشه من به مستر اصرار میکردم که بابا داریم پیر میشیم و دیر میشه و اینا.

دیروز تو گروه خانواده‌ی مستر ، مامانش یک فیلم گذاشته بود از یک بچه ی ۶-۷ ماهه که گذاشته بودنش تو هندونه! البته به‌نظر من خیلی خاص نبود ولی مستر عاشقش شده. هر ۵ دقیقه یک‌بار فیلم رو پلی میکنه و هی با چشم‌هایی که برق میزنن قربون صدقه اش میره . منم از فرصت استفاده کردم و گفتم ببین بچه چقد نازه! بیا بچه بیاریم دیگه :))

اونم در کمال ناباوری گفت باشه اکی! :دی وای باورم نمیشد! اولش خیلی خوشحال شدم که بالاخره مخش رو زدم ولی بعدش که بهش فکر کردم و سبک سنگین کردم خیلی ترس برم داشت که کی می‌خواد اون بچه معصوم رو نگه داری کنه؟ من که سر کارم و شاید از هم جدا هم باشیم. چه گناهی کرده که من به این دنیا بیارمش و بعدش همش تو مهدکودک و پیش پرستار بزرگ شه؟ :| 

خلاصه اینکه هرچی بیشتر به این مقوله فکر میکنم بیشتر جا میزنم و متوجه مسئولیت هاش میشم. الهی که خدا به همه زوج‌ها وقتی واقعا صلاحشون هست و بچه‌شون عاقبت به خیر میشه و در بهترین وقت ممکن بچه بده :)

۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۴ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
دکتر ..

چهل و پنج

خب میبینم که یه عنصر دیگه به آرزوهاتون اضافه شده : ps5

:))

 

خدایی پول ندارم اگرنه واسه تولد مستر میخریدم براش :/

۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
دکتر ..

چهل و چهار

اینکه میگن انرژی آدم‌های دورواطراف رو روان آدم تاثیر داره واقعا درسته. امروز صبح تقریبا زود بیدار شدم. یعنی مستر که رفت سر کار منم بیدار شدم ولی اصلا حوصله نداشتم از تخت بیام پایین . یک ساعتی همینطوری گذروندم و بعد دیگه دیدم خدا رو خوش نمیاد بلند شدم از جام :دی

ولی متاسفانه رفتم به مامانم زنگ زدم مثلا که انرژی بگیرم اونم خسته و بی‌حوصله بود و چند تا سوال هم از من پرسید که بیشتر یادآور غم‌های زندگیم شد و انرژیم از ۵۰ رسید به ۵.

الانم کاملا لوباتری‌طور برگشته‌ام رو تخت و ظرف‌های شام دیشب هم کماکان تو سینک‌ موجوده. تنبل هم خودتونین :|
تازه باید الان حاضر شم چون قراره برای انجام یک کار اداری برم نظام پزشکی. 

خدایا تا کی قراره ما زنده باشیم؟ (به دوربین نگاه خیره می‌کند)

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
دکتر ..

و تو چه میدانی که دلتنگی چیست؟

کمتر وقتی از زندگی‌ام این همه از احساسات اعصاب‌ خردکن لبریز بوده ام.

اوضاع جوریست که خودم هم دقیقا نمیدانم چه مرگم هست. دوست دارم راجع به حالم بنویسم بلکه بهتر شوم ولی خب مسلما راجع به چیزی که نمیدانی نمیتوانی بنویسی و از قضا اینجای داستان اصلا پیچیده نیست.

پُرم از احساس ترس، اضطراب، دلتنگی، نگرانی، دلشوره و... و آخ از دلتنگی... آخ...

۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دکتر ..