رسیدیم به نیمه ماه مبارک. امسال ماه رمضون عجیبی رو تجربه کردم. راستش رو بخواین اصلا بهم سخت نگذشت روزه داری ولی انگار بعد از ۱۴ روز هنوز حال و هوای ماه رمضون ندارم.

دلم بدجوری واسه خونمون* تنگ شده. واسه اینکه افطار‌ها از نیم ساعت به اذون مامان سفره رو بندازه و من بشینم پای سفره شربت خاکشیر توی پارچ رو هی هم بزنم و هی هم بزنم . انگار کن مهم ترین کار دنیا تو نزدیکی اذون هم زدن شربت خاکشیر زعفرون باشه با اون نبات کوچولوهای ته پارچ که شیلینگ شیلینگ صدا میدن.

دلم واسه سحرها تنگ شده که بابا هی صدا کن و هی صدا کن منم خواب و بیدار بگم میاااااام دیگه. بعد که برم سر سفره بابا اون عباشو پوشیده باشه (بابا یک عبا داره فقط و اونم فقط سحرهای ماه رمضون میپوشه) و کنار سفره نشسته باشه و غر بزنه دیگه اون چای خورده نمیشه سرد شده. منم جواب بدم ولش کنین نمیخورم بعدشم بهونه بگیرم که کدوم آدم عاقلی ساعت ۳ و۴ صبح برنج و خورشت میخوره اخه! بعد مامان از تو آشپزخونه داد بزنه چایی رو دوباره بریز بخور کلیه هات از کار میفته ( مامان روزی ده بار یادآوری میکنه که کلیه هات از کار میفته! البته بیشتر تهدیده تا یادآوری)...

چقد حرف زدم...

 

* همیشه وقتی مستر به خونه باباش اینا میگه خونمون من میگم : خونه ما اینجاست اونجا خونه تون نیست خونه بابات ایناست! ولی همیشه خودم به خونه بابام میگم خونمون! بعد هم که اون شاکی میشه که چرا خودت میگی جواب میدم من دخترم. فرق میکنم. :)) خیلی هم بی منطق!